زبانحال امیرالمؤمنین علیهالسلام با حضرت زهرا سلاماللهعلیها
در بـیـن بـسـتـری و مـداوا نـمیشـوی بـانـوی آسـمـانـی مـن! پـا نـمیشوی!؟ بـرخـیـز ای شـکـوفـۀ بــاغ بـهــاریام بـرخــیـز ای تـوسـلِ شـبزنـدهداریام برخیز و حال و روز مرا روبه راه کُن با چشم کَم سویات به علی هم نگاه کُن زهــرِ بـدونِ یــار شـدن را چـشـیــدهام من کـم مـحـلـی از هـمـۀ شـهـر دیـدهام تنها تو اعـتـنا به کـلامم کُنی بس است جای تمام شهـر سلامـم کُـنی بس است برخاستی و شد پُر خـون جای پیکـرت آلالـه کـاشـتـی وســط بــاغ بـســتــرت خـونـابه را به ورطۀ سـیلاب میکشی این رختخواب را چِـقَـدَر آب میکشی! مَرهَـم به پـیـش زخـم تنت سد نمیشود ردِّ غـلافِ بــازوی تــو رد نـمـیشـود دردت به جانِ من، تو قنوتِ دُعا نگیر با دسـتِ بیتـعـادل خـود رَبَّـنـا نـگـیـر حـجـم غـم تو در دل من بیحـساب شد آن بـــانــویِ رشـیـــدۀ مـن آبِ آب شـد ثـانـیـههـای رفــتـن تـو تــنــد مـیشـود دارد نـفـس نـفـس زدنت کُـنـد میشـود با سنگ، شیـشۀ دل من را محک زدند آئـیـنـۀ مـرا وسـط کــوچـه چـک زدنـد لطـفـاً بـیـا بـمـان و نـرو یـارِ غـارِ من زهـرا! نـمیشود نَروی از کـنارِ من!؟ مهتابِ من سری به دلِ شب نمیزنی!؟ شانـه به زلف درهـم زینب نـمیزنی!؟ گیسوی پُر گره شده را غرق بوس کن زهـرا بمان و زینـبـمان را عروس کن خانُم! دعـای رفـتَـنَت از خانه زود بود این روزهای آخـرِ عـمـرت کـبـود بود آه ای کـتابِ عشق که بندت گسسته شد آه ای کـبـوتری که پـر تو شکـسـته شد لطـفـاً بـمان و تـرک نکـن اهل لانه را بگـذار روبـهراه کـنـم وضـع خـانـه را من آن دری که بر سر تو خورد، میکنم آن میخ کج که بر پر تو خورد، میکنم ای خـانهدارِ عـرش! سرت درد میکند جـارو نـزن، تـمـام پـرت درد میکـنـد این آسـیـاب گـریـه نـمـوده به حـال تـو دستاسِ خانه سُـرخ شد از شرمِ بال تو من دست هـم به لـقـمـۀ امـشب نمیزنم نـانی که پـخـتـهای بـخـدا لـب نـمیزنم دست از کفن بشوی و علی را کفن نکن این قدر خون به قلبِ حسین و حسن نکن بیتو حـسـین چـشم به خـوابی نمیبرَد این تـشـنه! لب به کـاسـۀ آبـی نـمیبرد باشد، برو، محل نده زهرا به اشک و آه باشـد، قـرار و وعـدۀ مـا بـیـن قـتـلگـاه |